سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درد دل های من

صفحه خانگی پارسی یار درباره

نامه ای برای یک دوست...

به نام تک نوازنده گیتار عشق

نامه   ای برای دوستم.......

بنام او که من را آفرید،در بین این همه ناباوری ها و غصه ها، می دانم که شاید حرفهایم منطقی و از روی عقل نباشد،اما احساس پوچی چنان وجودم را فرا گرفته که چاره ای جز نوشتن ندارم،نوشتن برای کسی که شاید از یاد او رفته باشم یا برای او خاطره شده باشم.

چرا می نویسم؟

هر آنچه که در نظرم می آید چه خوب،چه بد را روی کاغذ می آورم،تا بدانی تمام رفتارهای عوض شده من چیزی جز دوست داشتن شما نبوده و نیست. فشارهای روحی روانی و احساس های غریب چنان مرا احاطه کرده اند که چون پرنده ای در قفس مانده به این طرف و آن طرف

می پرم،تمام وجودم پر ازغم،اندوه،یاس و ناامیدی است ومن در زندگی علی رغم میل باطنم

می خندم،راه میروم و حتی گریه می کنم و در باور خودم هم نمی گنجد که برای شما این چنین بی تابم.

شب دیگر مهربان نیست،آرام اما پرواز دلهره ستاره ها!مات و مبهوت چشم به فردا دوخته اند باز هم تیرگی و ظلمت،باز هم غیبت مهتاب،خیابانهای شهر شهادت می دهند در پرسه های گنگ تو،دیگر آن شور زندگی نیست،غربت است و...

بغضی در گلویم سنگینی می کند همانند رنجی که تن دردمندی را فرسوده می کند،طوفانی در راه است شاید بخواهد سرزمین جانم را پرپر نماید.این دل چون سربی گداخته در حسرت دیدار یک اشنا می سوزد و ذوب می شود،چرا در لحظه های بی کسی هیچ کس نگاهی به نگاهم نمی اندازد تا اشک هایم را پاک کند و غربتم را به دیگران بیاموزد؟

من می روم با کوله باری از خاطره ها،غم ها و تو را تنها می گذارم با خاطره هایم،جاده ها اسم من را فریاد می زنند باید به سویشان بشتابم وقت رفتن است،کاش زندگی یک شهر بود و همه در آن جمع می شودیم با دلهای صاف و رئوف،باید در آغوش جاده پناه بگیرم و تو را ببینم که از دور دستها،دستان مهربانت را تکان می دهی،جای خالی دلم را احساس می کنم که نزد شما جامانده است.

شب از نیمه گذشت و چشمهای گریان من و این نوشته ها... 

از حرف های بیهوده ای که حتی خودم از گفتن آن و نوشتن آن ها برای شما خسته شده ام عذرخواهی می کنم.لحظه لحظه زندگیم آرزوی دیدار شماست آرزوی که شاید با خود به خاک ببرم،ولی همیشه برای خوشبختی و موفقیت شما دعا خواهم کرد.شاید باور نکنی ولی لحظه ای نیست که در فکر و یاد شما نباشم،و وقتی از جاهای که با هم رفتیم می گذرم و اشک های که دیگر بی معنی شده می ریزم تا مرز دیوانگی خواهم رفت،اری تکراری است ولی واقعیت دارد چقدر زود دیر می شود...

اکنون که می دانم که چطور و چگونه عاشق چشمان درخشان شما هستم،اکنون که می دانم تمام وجود من سر شار از عشق مقدس شماست،دیگر مجالی برای فکر کردن ندارم،و شما نیزکه  در عین ناباوری ،در مقابل چشمانم از من دورتر و دورتر شودید،دورتر که حتی خاطره ای را نیز برایم نگذاشتی.خاطره خوشی که بتوانم شب های سیاه زندگی ام را به یاد شما و با عشق شما بگذرانم.

تنها یادگاری که از شما برایم وجود دارد غم هایی است که در سینه ام به جای مانده است.غم های که زندگیم را سنگین و آن را بسیار مشکل و طاقت فرسا نموده است.

کمی هم از واقعیت زندگیم برای شما بنویسم(دلکم)،واقعیتی که دارم با اشک برای شما بیان می نمایم.قبل از هر چیز به راستی چه خوش گفت پدرپدرم که:

تا توانستم،ندانستم چه سود               وقت دانستن توانایی نبود

(دلکم)زندگی من انقدر پستی و بلندی دارد که از هر کدام از آنها برای شما مثالی آورده ام،ولی بدان چون با تمام وجودم دوستت داشتم، دوست نداشتم شما را در این غم های که زندگی من را علی رغم میل باطنم پیش می برد شریک کنم.و خودم نیز از این دوگانگی رفتار خود خسته شده ام. ولی امیدوارم گذر زمان همه چیز را برای شما روشن نماید.در این راه هم نه پدر و نه مادرم را مقصر ندانیدچون آنها هیچ گونه نقشی در رابطه داشتن و نداشتن من و شما نداشتن.و من هر وقت عشق و مهربانی شما را در حق خودم می دیدم احساس شرم و خجالت می کردم ولی از این جمله که شما من را فقط به خاطر یک سری مسایل انتخاب کرده بودید رنج می کشیدم،شاید فکر من اشتباه باشد و من لایق عشق مقدس و پاک شما نبودم و یا شاید...

ولی با تمام اتفاق های که در رابطه من و شما افتاد بدان که همچنان دوستتان دارم و خواهم داشت و در مقابل نفرتی که شاید شما از من دارید هیچ ترسی ندارم و من به همان اندازه دوستتان دارم. دیگر شما را خسته نمی کنم حرف ها زیاد هستند و مجال کم،شاید نتوان همه آنها را برروی کاغذ نوشت و حتی خودکاری پیدا نشود که بتواند تمام درد دل های من را بنویسد چون خودکار نیز از این دردهای من طاقت نوشتن ندارد دیگر...

گر یک ورق از کتاب ما برخوانی                     حیران ابد شویی زهی حیرانی

گر یک نفس به درس دل بنشینی                       استادان را به درس خود بنشانی

و در آخر دوست دارم اگر اشکی برایم ریختی آن را روی کاغذ بریزی و این را به عنوان یادگاری نزد خود داشته باشی.درد خنجر اسان است ولی درد عشق...

دلش را شکستم ، خودم دانستم، از همان نگاه گیجش فهمیدم

 دلش شکسته بود، پشیمان شدم اما دیگر فرصتی نبود، به دنبالش دویدم

همچون تکه ابری سبک،از پله ها لیز می خورد و پایین می رفت، زیر باران به او رسیدم،  فریاد زدم :"مرا ببخش! مرا ببخش!"

 برگشت و به من نگاه کرد، با همان نگاه آشنای قدیمی، گفت: " چرا زیر باران ایستاده ای!!

آن آشنای دیروز....  غریب امروز... و فراموش شده ی فردایم..

 در غریبی امروز مینویسم تا در فراموشی فردا یادم کنی...